قلی خان دزد بود خان نبود.یه روز تو جوونیاش با خودش یه قراری گذاشت گفت ببینم می تونم تنهائی هزارتا قافله رو لخت کنم.تنهائی هزارتا قافله رو لخت کرد.بعد با خودش گفت حالا ببینم مردش هستی یه قافله رو سالم برسونی مقصد نشد نشد
نتونست و مشغول الذمه خودش شد
تقاص از این بدتر...