شاعرم متنفر از دینفروشی دکتر از دانشگاه انسانیت اهل یزد و مشهد و کاشان عاشق عشق جامع جمیع کمالات انسانی بجز زیبایی ساکن ونکوور کانادا🇨🇦 چون شمع آب میشوم نشانی ز شعله نیست گرمای روزگار چه آورده بر سرم تا اینکه اینچنین نشوم آب چون سراب دستی ز مهر افروز بزن شعله بر سرم بی شرفان کشتید جوانان وطن را غمتان نیست حیوان صفتانید یکی آدمتان نیست زندانی جهلید خرد هیچ ندارید یک آدم آزاده در این عالمتان نیست آن لکه ی ننگی که به پیشانیتان است پاکش نتوانید چرا مرهمتان نیست رنجیده نگردید ز کشتار جوانان جز مرگ علی اصغرتان ماتمتان نیست چیزی که ندارید شما عرضه نمایید جز ننگ و ریا و دغلی در چمتان نیست دشنام شنیدید از این ملت هشیار نفرین همه ملت ایران کمتان نیست پیغمبرتان تاخت و خون ریخت در این ملک خونخواریتان کمتر از آن خاتمتان نیست آلوده نمودید چرا پرچم ایران آن بیرق داعش که مگر پرچمتان نیست تقصیر ندارید که بیگانه پرستید جز پوتین و بشار اسد محرمتان نیست چون رهبرتان کور وکر و گنگ و چلاقید جز دغدغه ی شیره و دود و دمتان نیست موج داغ بر لب نهادیم آن شب بوسه هایت عجیب سوزان بود شعله عشق نور می پاشید قلبم از عشق تو فروزان بود موج دریاحسودمی رقصید غرشی در گلو و کف بر لب خواست خود را به ساحل اندازد تا بگیرد تو را ز من آن شب ماه تابان ز پشت لکه ابر جای ما را به او نشان میداد عطر گیسوی پیچ پیچت را می ربود او ز روی بستر باد تن تو در تنم چنان پیچید که یکی گشت با تن تو تنم غیر آن موج کس نمی فهمید این یکی گشتگان توئی و منم