Clubhouse logo

کنشگر

@act590

3.1K

friends

In the name of God...observer بحث سیاسی نمیکنم از هزاران یک نفر اهل دِل‌ند مابقی تندیسی از آب و گِل‌ند 💫 ‌‌آن کس که بداند و بداند که بداند اسب خرد از گنبد گردون بجهاند در حال ویرایش زیباترین موسیقی زندگی از عشق و نور... روزها فکر من اینست و همه شب سخنم که چرا غافل از احوال دل خویشتنم از کجا آمده‌ ام آمدنم بهر چه بود به کجا می‌ روم آخر ننمایی وطنم مانده‌ ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا یا چه بودست مراد وی ازین ساختنم جان که از عالم علوی ست یقین می‌ دانم رخت خود باز برآنم که همان‌جا فکنم مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک دو سه روزی قفسی ساخته‌ اند از بدنم ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست به هوای سر کویش پروبالی بزنم کیست در دیده که از دیده برون می‌ نگرد یا کدامست سخن می‌ نهد اندر دهنم کیست در گوش که او می‌ شنود آوازم یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی یک دل آرام نگیرم نفسی دم نزنم من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم آنکه آورد مرا باز برد در وطنم می وصلم بچشان تا در زندان ابد از سر عربده مستانه به هم درشکنم تو مپندار که من شعر به خود می‌گویم تا که بیدارم و هوشیار یکی دم نزنم شمس تبریز اگر روی به من بنمایی واله این قالب مردار بهم در شکنم تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی* نه سلامم نه علیکم نه سپیدم نه سیاهم نه چنانم که تو گویی نه چنینم که تو خوانی و نه آنگونه که گفتند و شنیدی نه سمائم نه زمینم نه به زنجیر کسی بسته ام و بردۀ دینم نه سرابم نه برای دل تنهایی تو جام شرابم نه گرفتار و اسیرم نه حقیرم نه فرستادۀ پیرم نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم نه جهنم نه بهشتم چنین است سرشتم این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتند... گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویــم تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را آنچـه گفتند و سرودنـد تو آنـی خود تو جان جهانی گر نهانـی و عیانـی تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را آنچـه گفتند و سرودنـد تو آنـی خود تو جان جهانی گر نهانـی و عیانـی تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی تو خود اسرار نهانی تو خود باغ بهشتی تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی به تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک خدایی نه که جزئی نه که چون آب در اندام سبوئی تو خود اویی بخود آی تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی و گل وصل بـچیـنی